آمدم یک سلام و دیگر هیچ...

۱۷ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم...

بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم!

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید: تو بمن گفتی:

ازین عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب، آئینة عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا، که دلت با دگران است

تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن!

با تو گفتنم:

حذر از عشق؟

ندانم

سفر از پیش تو؟

هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو بمن سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم

باز گفتم که: تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم…!

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت!

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم، نرمیدم

رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!

بی تو، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

 

فریدون مشیری

۲۴ دی ۹۳ ، ۱۱:۳۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

آخ ... تا می بینمت یک جور دیگر می شوم

حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم

آخ ... تا می بینمت یک جور دیگر می شوم

با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند

یاسم و باران که می بارد معطر می شوم

در لباس آبی از من بیشتر دل می بری

آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم

آنقدر ها مرد هستم تا بمانم پای تو

می توانم مایه ی گهگاه دلگرمی شوم

میل - میل توست اما بی تو باور کن که من

در هچوم باد های سرد پرپر می شوم

 

مهدی فرجی

۲۴ دی ۹۳ ، ۱۰:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ایمان منی - سست و ظریف و شکننده!

جا می‌خورد از تردی ساق تو پرنده!

ایمان منی - سست و ظریف و شکننده!

هم، چون کف امواج «خزر» چشم‌گریزی

هم، مثل شکوه سبلان خیره‌کننده!

می‌خواست مرا مرگ دهد آن که نهاده‌ست

بر خوان لبان تو، مربای کشنده!

چون رشته‌ی ابریشم قالیچه‌ی شرقی‌ ست

بر پوست شفاف تو رگ‌های خزنده!

غیر از تو که یک شاخه‌‌ی گل بین دو سیبی

چشم چه کسی دیده گل میوه دهنده!؟

لب‌های تو اندوخته‌ی آب حیات است

اسراف نکن این همه در مصرف خنده!

ای قصه‌ی موعود هزار و یکمین شب

مشتاق تو هستند هزاران شنونده

افسوس که چون اشک، توان گذرم نیست

از گونه‌ی سرخ تو – پل گریه و خنده -!

عشق تو قماری‌ست که بازنده ندارد

ای دست تو پیوسته پر از برگ برنده!

 

غلامرضا طریقی

۲۴ دی ۹۳ ، ۱۰:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

وقتی دلی برای دلی تنگ می شود

وقتی دلی برای دلی تنگ می شود

انگار پای عقربه ها لنگ می شود!

تکراریند پنجره ها و ستاره ها

خورشید بی درخشش و گل، سنگ می شود

پیغام آشنا که ندارند بلبلان

هر ساز و هر ترانه بد آهنگ می شود

احساس می کنی که زمین بی قواره است!

انگار هر وجب دو سه فرسنگ می شود!

باران بدون عاطفه خشکی می آورد

رنگین کمان یخ زده بی رنگ می شود

هر کس به جز عزیز دلت یک غریبه است

وقتی دلت برای دلی تنگ می شود!!!

 

نغمه مستشار نظامی

۲۳ دی ۹۳ ، ۲۲:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

با یاد شانه های تو سر آفریده است

با یاد شانه های تو سر آفریده است

ایزد چه قدر شانه به سر آفریده است

معجون سرنوشت مرا با سرشت تو

بی شک به شکل شیر و شکر آفریده است

پای مرا برای دویدن به سوی تو

پای تو را برای سفر آفریده است

لبخند را به روی لبانت چه پایدار

اخم تو را چه زودگذر آفریده است

هر چیز را که یک سر سوزن شبیه توست

خوب آفریده است ـ اگر آفریده است ـ

تا چشم شور بر تو نیفتد هر آینه

آیینه را بدون نظر آفریده است

چون قید ریشه مانع پرواز می شود

پروانه را بدون پدر آفریده است

می خواست کوره در دل انسان بنا کند

مقدور چون نبود، جگر آفریده است

غیر از تحمل سر پر شور دوست نیست

باری که روی شانه هر آفریده است

 

غلام رضا طریقی

۲۳ دی ۹۳ ، ۲۱:۳۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

روسری وا میکنی خورشید عینک می زند !

روسری وا میکنی خورشید عینک می زند !

دسته گل غش میکند پروانه پشتک می زند !

کفش در می آوری، قالی علامت می دهد

جامه از تن می کَنی آیینه چشمک می زند !

هر کسی از ظّن خود در خانه یارت می شود

گاز آتش می خورد ! یخچال برفک می زند

میوه ها با پای خود تا پیش دستی می دوند

آن طرف کتری به پای خویش فندک می زند !

روبرویم می نشینی جشن بر پا می شود

صندلی دف می نوازد میز تنبک می زند !

درد دلها از لبت تا گوش من صف میکشند

پیشِ از آن چشمت به چشم من پیامک می زند !

عشق من این روزها با اینکه در گیر توام

باز هم قلبم برای قبلها لک میزند !

زندگی گرچه برای پر زدن می سازدش

عاقبت نخ را به پای بادبادک میزند

عشق گاهی با پر قو صخره را می پرورد

گاه سنگین می شود چکش به میخک می زند

باز هم با بوسه ای راه تو را می بندم و

حرف آخر را همین لبهای کوچک می زند

 

غلامرضا طریقی

۲۳ دی ۹۳ ، ۲۱:۲۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست

تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست

قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو؟

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست

آسمانی تو ! در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافیست

من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز

که همین شوق ٬ مرا خوب ترینم , کافیست


محمد علی بهمنی

۲۳ دی ۹۳ ، ۱۵:۵۷ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰