تا مشعل جان در ره جانانه نهادیم‌

خورشید جنون در دل ویرانه نهادیم

شد شعله‌ور از سینهء افروختهء شمع‌

داغی که به خاکستر پروانه نهادیم

از پنجرهء مشرقی چشم تو خواندیم‌

افسون نگاه تو و افسانه نهادیم

مست از سر پیمان تو سر بر سر دستیم

دل در گرو گردش پیمانه نهادیم

از رنج گران شانه سبکبار شد ای دوست

تا بار غم عشق تو بر شانه نهادیم

آیینه‌ای از آه جگر سوختگانست‌

سرگشته غباری که درین خانه نهادیم

 

مشفق کاشانی