آمدم یک سلام و دیگر هیچ...

۶ مطلب با موضوع «دویدن سوی تو» ثبت شده است

دارم سـخنی با تو و گـفـتـن نــتــوانـم ...

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت

من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه

گـر دامن وصل تو گـرفـتـن نـتـوانـم

با پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار

گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو من سوخته در دامن شب‌ها

چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ

چـون غـنـچه پائـیـز شکـفـتـن نتـوانـم

ای چشمِ سخن گوی، تو بشنو ز نگاهم

دارم سـخنی با تو و گـفـتـن نــتــوانـم ...

 

شفیعی کدکنی

۱۲ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نمی‌دانم چرا اینقدر این روزها سوءِ تفاهم می‌شود...

توی شیرینی، تو اول ! قند، دوم میشود

مزهی سوهان اعلا پیش تو گم میشود

بین قُطاب و گز و نُقلِ محلی ساده است

حدس اینکه طعم لبهای تو چندم میشود

روزها رد میشود، چشمت شرابی کهنهتر

پلکهایت، کم کَمک تبدیل به خُم میشود

هر کجا ساکن شوی در نقشه، مانند شمال

جمعیت آنجا گرفتار تراکم میشود

چشمْ بسته، هرکسی بویت کند توی سرش

باغهای پر گلِ قمصر تجسم میشود

ماه را جای تو میگیرم، نمیدانم چرا

اینقدر این روزها سوءِ تفاهم میشود

دود کن اسپند را، چشم حسود از دیدنت

شورِ شور، اصلا دوتا دریاچه قم میشود

وقتِ شرعی، لطف کن از پیش مسجد رد نشو

موجبات سستی ایمان مردم میشود

وسوسه یعنی تو! شالیزار هم یعنی بهشت

بیخودی آدم دچار سیب و گندم میشود

 

جواد منفرد

۲۷ دی ۹۳ ، ۱۲:۵۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم...

بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم!

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید: تو بمن گفتی:

ازین عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب، آئینة عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا، که دلت با دگران است

تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن!

با تو گفتنم:

حذر از عشق؟

ندانم

سفر از پیش تو؟

هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو بمن سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم

باز گفتم که: تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم…!

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت!

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم، نرمیدم

رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!

بی تو، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

 

فریدون مشیری

۲۴ دی ۹۳ ، ۱۱:۳۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

ایمان منی - سست و ظریف و شکننده!

جا می‌خورد از تردی ساق تو پرنده!

ایمان منی - سست و ظریف و شکننده!

هم، چون کف امواج «خزر» چشم‌گریزی

هم، مثل شکوه سبلان خیره‌کننده!

می‌خواست مرا مرگ دهد آن که نهاده‌ست

بر خوان لبان تو، مربای کشنده!

چون رشته‌ی ابریشم قالیچه‌ی شرقی‌ ست

بر پوست شفاف تو رگ‌های خزنده!

غیر از تو که یک شاخه‌‌ی گل بین دو سیبی

چشم چه کسی دیده گل میوه دهنده!؟

لب‌های تو اندوخته‌ی آب حیات است

اسراف نکن این همه در مصرف خنده!

ای قصه‌ی موعود هزار و یکمین شب

مشتاق تو هستند هزاران شنونده

افسوس که چون اشک، توان گذرم نیست

از گونه‌ی سرخ تو – پل گریه و خنده -!

عشق تو قماری‌ست که بازنده ندارد

ای دست تو پیوسته پر از برگ برنده!

 

غلامرضا طریقی

۲۴ دی ۹۳ ، ۱۰:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

وقتی دلی برای دلی تنگ می شود

وقتی دلی برای دلی تنگ می شود

انگار پای عقربه ها لنگ می شود!

تکراریند پنجره ها و ستاره ها

خورشید بی درخشش و گل، سنگ می شود

پیغام آشنا که ندارند بلبلان

هر ساز و هر ترانه بد آهنگ می شود

احساس می کنی که زمین بی قواره است!

انگار هر وجب دو سه فرسنگ می شود!

باران بدون عاطفه خشکی می آورد

رنگین کمان یخ زده بی رنگ می شود

هر کس به جز عزیز دلت یک غریبه است

وقتی دلت برای دلی تنگ می شود!!!

 

نغمه مستشار نظامی

۲۳ دی ۹۳ ، ۲۲:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

با یاد شانه های تو سر آفریده است

با یاد شانه های تو سر آفریده است

ایزد چه قدر شانه به سر آفریده است

معجون سرنوشت مرا با سرشت تو

بی شک به شکل شیر و شکر آفریده است

پای مرا برای دویدن به سوی تو

پای تو را برای سفر آفریده است

لبخند را به روی لبانت چه پایدار

اخم تو را چه زودگذر آفریده است

هر چیز را که یک سر سوزن شبیه توست

خوب آفریده است ـ اگر آفریده است ـ

تا چشم شور بر تو نیفتد هر آینه

آیینه را بدون نظر آفریده است

چون قید ریشه مانع پرواز می شود

پروانه را بدون پدر آفریده است

می خواست کوره در دل انسان بنا کند

مقدور چون نبود، جگر آفریده است

غیر از تحمل سر پر شور دوست نیست

باری که روی شانه هر آفریده است

 

غلام رضا طریقی

۲۳ دی ۹۳ ، ۲۱:۳۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰