آمدم یک سلام و دیگر هیچ...

وقتی دلی برای دلی تنگ می شود

وقتی دلی برای دلی تنگ می شود

انگار پای عقربه ها لنگ می شود!

تکراریند پنجره ها و ستاره ها

خورشید بی درخشش و گل، سنگ می شود

پیغام آشنا که ندارند بلبلان

هر ساز و هر ترانه بد آهنگ می شود

احساس می کنی که زمین بی قواره است!

انگار هر وجب دو سه فرسنگ می شود!

باران بدون عاطفه خشکی می آورد

رنگین کمان یخ زده بی رنگ می شود

هر کس به جز عزیز دلت یک غریبه است

وقتی دلت برای دلی تنگ می شود!!!

 

نغمه مستشار نظامی

۲۳ دی ۹۳ ، ۲۲:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

با یاد شانه های تو سر آفریده است

با یاد شانه های تو سر آفریده است

ایزد چه قدر شانه به سر آفریده است

معجون سرنوشت مرا با سرشت تو

بی شک به شکل شیر و شکر آفریده است

پای مرا برای دویدن به سوی تو

پای تو را برای سفر آفریده است

لبخند را به روی لبانت چه پایدار

اخم تو را چه زودگذر آفریده است

هر چیز را که یک سر سوزن شبیه توست

خوب آفریده است ـ اگر آفریده است ـ

تا چشم شور بر تو نیفتد هر آینه

آیینه را بدون نظر آفریده است

چون قید ریشه مانع پرواز می شود

پروانه را بدون پدر آفریده است

می خواست کوره در دل انسان بنا کند

مقدور چون نبود، جگر آفریده است

غیر از تحمل سر پر شور دوست نیست

باری که روی شانه هر آفریده است

 

غلام رضا طریقی

۲۳ دی ۹۳ ، ۲۱:۳۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

روسری وا میکنی خورشید عینک می زند !

روسری وا میکنی خورشید عینک می زند !

دسته گل غش میکند پروانه پشتک می زند !

کفش در می آوری، قالی علامت می دهد

جامه از تن می کَنی آیینه چشمک می زند !

هر کسی از ظّن خود در خانه یارت می شود

گاز آتش می خورد ! یخچال برفک می زند

میوه ها با پای خود تا پیش دستی می دوند

آن طرف کتری به پای خویش فندک می زند !

روبرویم می نشینی جشن بر پا می شود

صندلی دف می نوازد میز تنبک می زند !

درد دلها از لبت تا گوش من صف میکشند

پیشِ از آن چشمت به چشم من پیامک می زند !

عشق من این روزها با اینکه در گیر توام

باز هم قلبم برای قبلها لک میزند !

زندگی گرچه برای پر زدن می سازدش

عاقبت نخ را به پای بادبادک میزند

عشق گاهی با پر قو صخره را می پرورد

گاه سنگین می شود چکش به میخک می زند

باز هم با بوسه ای راه تو را می بندم و

حرف آخر را همین لبهای کوچک می زند

 

غلامرضا طریقی

۲۳ دی ۹۳ ، ۲۱:۲۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست

تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست

قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو؟

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست

آسمانی تو ! در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافیست

من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز

که همین شوق ٬ مرا خوب ترینم , کافیست


محمد علی بهمنی

۲۳ دی ۹۳ ، ۱۵:۵۷ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰