گمانم عاشقی هم مثل من خون جگر خورده
تو سنگی را رها کردی که بر این بال و پر خورده
خودت گفتی جدایی حق ندارد بین ما باشد
کجایی تا ببینی که جدایی هم شکر خورده
نمیدانم کجا باید بیفتم از نفس دیگر
درختی را تجسّم کن که از هر سو تبر خورده
غمانگیزم، دلم چون کودکی ناشیست در بازی
که از لبخندهای تلخ استهزاء سر خورده
شبیه پوشهای در دست مردی گیج و مبهوتم
به خاک افتادهام، در راه او بر صد نفر خورده
هوایم بی تو همچون حال ورزشکار دلخونیست
که در دیدار پایانی به اسرائیل بر خورده
سعید صاحب علم