آمدم یک سلام و دیگر هیچ...

۱۷ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

ســـارا سلام!... اشهــــد ان لا ا لــــه ... تــو

آمد درست زیر شبستان گل نشست

دربیـن آن جماعت مغـرور شب پرست

یک تکــــه آفتاب؟ نــه! یک تکه از بهشت...

حالا درست پشت سر من نشسته است

"چادر نماز گل گلی انداخته به سر"

افتاده از بهشت بر این ارتفاع پست

این بیت مطلع غزلــی عاشقانه نیست

این چندمین ردیف نمازی خیالی است

گلدسته اذان و من های هــای های

الله اکبر و... َانَا فی کُلِّ واد ِ ... مست

سُبحـــانَ مَن یُمیت ُ و یُحیــــــــی و  لا ا له

ا لّا هُو ا لــَّــذی ا خَذ ا لعهْــــدَ فی ا لَسْت

سُبحان ربِّ هــر چــــه دلـــم را ز من برید

سُبحان ربِّ هر چه دلم را ز من گسست

یک پرده باز پشت همین بیت می‌کشیم

او فکر می‌کنیم در این پرده مانده است

ســـارا سلام!... اشهــــد ان لا ا لــــه ... تــو

با چشمهای سرمه‌ای... ان لا ا له ...مست

دل می‌بری که...حیّ علی ... های های های

" هر جا کــــه هست پرتــو روی حبیب هست"

بالا بلند!  عقــــد تــــــو را با لبـــــــــان من

آن شب مگر فرشته‌ای از آسمان نبست؟

باران جل جل شب خـــــــــرداد تــــــوی پـــارک

مهرت همان شب.. اشهد ان...دردلم نشست

آن شب کبو .. (کبو).. کبوتــری از بامتان پرید

نم نم نما (نما) نماز تو در بغض من شکست

سُبحانَ مَن یُمیت ُ و یُحیــــــــی و   لا ا لـه

ا لّا هُو ا لــَّــذی ا خَذ ا لعهْــــدَ فی ا لَسْت

سبحان ربِّ هر چــــه دلـــــم را ز من بریــــد

سبحان ربِّ هر چه دلم را ز من گســــست

سُبحان ربــــی ا لـْـ ... من و سارا .. بحمــــــده

سُبحان ربی ا لــْ ... من و سارا دلش شکست

سُبحان ربی ا لـْـ ... من و سارا به هم رسیــ...

سُبحانَ تا به کـی من و او دست روی دست؟

زخمـــــم  دوباره  وا شد  و  ایــــــاکَ نستعین

تا اهدنا ا لصـْ ... سرای تو راهی نمانده است

یک پرده باز بیـــن من و او کشیده‌اند

سارا گمانم آن طرف پرده مانده است

 

محمدحسین بهرامیان 

۳۰ دی ۹۳ ، ۲۰:۱۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

حالم بد است مثل زمانی که نیستی!

حالم بد است مثل زمانی که نیستی!

دردا که تو همیشه همانی که نیستی!

وقتی که مانده‌ای نگرانی که مانده‌ای

وقتی که نیستی نگرانی که نیستی!

عاشق که می‌شوی نگران خودت نباش

عشق آنچه هستی است نه آنی که نیستی!

با عشق هر کجا بروی، حیّ  و حاضری

دربند این خیال نمانی که نیستی!

تا چند من غزل بنویسم؛ که هستی و

تو با دلی گرفته بخوانی، که نیستی!

من بی تو در غریب‌ترین شهر عالمم

بی من تو در کجای جهانی، که نیستی؟

 

غلامرضا طریقی

۳۰ دی ۹۳ ، ۱۰:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ببخش! طاقت این دل عجیب کوتاه است

نشسته‌ای و نگاه تو خیره بر ماه است

همیشه دلخوری‌ات با سکوت همراه است

خدا کند که نبینم هوای تو ابریست

ببخش! طاقت این دل عجیب کوتاه است

همیشه دل نگران تو بوده‌ام، کم نیست

همیشه دل نگران ِ کسی که در راه است...

بتاز اسب خودت را ولی مراقب باش

که شرط ِ بردن بازی سلامت شاه است

نمی‌رسد کسی اصلا به قله‌ی عشقت

گناه پای دلم نیست! راه، بیراه است

به کوه ِ رفته به بادم‌، نسیم تو فهماند،

که کاه هرچه که باشد همیشه یک کاه است

ببند پای دلم را به عشق خود‌، این دل

شبیه حضرت چشم تو نیست! گمراه است

به بغض چشم تو این شعر، اقتدا کرده‌ست

که طاعت شب و روزش اقامه‌ی آه است

قصیده هرچه کند عشق را نمی‌فهمد

عجیب نیست که چشمان تو غزل خواه است

تو هستی و همه‌ی درد شعر من این جاست؛

که با وجود تو بغضم شکسته‌ی چاه است

 

رویا باقری

 

۲۹ دی ۹۳ ، ۲۰:۰۴ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بی تو این شهر برایم قفسی دلگیر است

بی تو این شهر برایم قفسی دلگیر است

شعر هم بی تو به بغضی ابدی زنجیر است

آنچنان میفشرد فاصله راه نفسم

که اگر زود، اگر زود بیایی دیر است

رفتنت نقطهی پایان خوشیهایم بود

دلم از هرچه و هر کس که بگویی سیر است

سایهای مانده ز من بی تو که در آینه هم

طرح خاکستریش گنگترین تصویر است

خواب دیدم که برایم غزلی میخواندی

دوستم داری و این خوبترین تعبیر است

کاش میبودی و با چشم خودت میدیدی

که چگونه نفسم با غم تو درگیر است

تارهای نفسم را به زمان میبافم

که تو شاید برسی حیف که بی تاثیر است

 

سوگل مشایخی

۲۹ دی ۹۳ ، ۰۹:۲۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

باور این که نباشی، کار آسانی که نیست...!

در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست

میرسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست

مینشینی روبرویم، خستگی در میکنی

چای میریزم برایت، توی فنجانی که نیست

باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟!

باز میخندم که خیلی، گرچه میدانی که نیست

شعر میخوانم برایت، واژهها گل میکنند

یاس و مریم میگذارم، توی گلدانی که نیست

چشم میدوزم به چشمت، میشود آیا کمی

دستهایم را بگیری، بین دستانی که نیست..؟!

وقت رفتن میشود، با بغض میگویم نرو...

پشت پایت اشک میریزم، در ایوانی که نیست

میروی و خانه لبریز از نبودت میشود

باز تنها میشوم، با یاد مهمانی که نیست...!

بعد تو این کار هر روز من است

باور این که نباشی، کار آسانی که نیست...!

۲۸ دی ۹۳ ، ۱۵:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نمی‌دانم کجا باید بیفتم از نفس دیگر

گمانم عاشقی هم مثل من خون جگر خورده

تو سنگی را رها کردی که بر این بال و پر خورده

خودت گفتی جدایی حق ندارد بین ما باشد

کجایی تا ببینی که جدایی هم شکر خورده

نمیدانم کجا باید بیفتم از نفس دیگر

درختی را تجسّم کن که از هر سو تبر خورده

غمانگیزم، دلم چون کودکی ناشیست در بازی

که از لبخندهای تلخ استهزاء سر خورده

شبیه پوشهای در دست مردی گیج و مبهوتم

به خاک افتادهام، در راه او بر صد نفر خورده

هوایم بی تو همچون حال ورزشکار دلخونیست

که در دیدار پایانی به اسرائیل بر خورده

 

سعید صاحب علم

۲۸ دی ۹۳ ، ۱۴:۳۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

حتماً بگو به ابر، به باران که آمدی

با چتر آبیات به خیابان که آمدی

حتماً بگو به ابر، به باران که آمدی

نم نم بیا به سمت قراری که در من است

از امتداد خیس درختان که آمدی

امروز روز خوب من و روز خوب توست

با خنده روئیت بنمایان که آمدی

فوارههای یخ زده یک باره وا شدند

تا خورد بر مشام زمستان که آمدی

شب مانده بود و هیبتی از ناگهان تو

مانند ماه تا لب ایوان که آمدی

زیبایی رها شده در شعرهای من!

شعرم رسیده بود به پایان که آمدی

پیش از شما خلاصه بگویم ادامهام

نه احتمال داشت نه امکان که آمدی

گنجشکها ورود تو را جار میزنند

آه ای بهار گمشده... ای آن که آمدی

 

فرهاد صفریان

۲۸ دی ۹۳ ، ۱۳:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تو که می‌خندی انگار از درونم شعر می‌جوشد

تو که میخندی انگار از درونم شعر میجوشد

خیالم با وجود تو لباس گرم میپوشد

زمان از تو گفتن سادهام طوری، که انگاری

زنی چادر به گردن در وجودم شیر میدوشد

تو را میخواهم، آنقدری که گندمزار باران را

همان اندازه که یعقوب، یوسف ماه کنعان را

به غیر از تو کسی این روزها در خاطراتم نیست

اگر باور نداری بین مان بگذار قرآن را

نه تنها  من که دنیایی به تو دلبستگی دارد

نگاه گرم تو معجون رفع خستگی دارد

به جای من همیشه با خودت احوالپرسی کن

تو که میدانی احوالم به حالت بستگی دارد

 

مریم دلدار بهاری

۲۸ دی ۹۳ ، ۱۱:۵۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

نمی‌دانم چرا اینقدر این روزها سوءِ تفاهم می‌شود...

توی شیرینی، تو اول ! قند، دوم میشود

مزهی سوهان اعلا پیش تو گم میشود

بین قُطاب و گز و نُقلِ محلی ساده است

حدس اینکه طعم لبهای تو چندم میشود

روزها رد میشود، چشمت شرابی کهنهتر

پلکهایت، کم کَمک تبدیل به خُم میشود

هر کجا ساکن شوی در نقشه، مانند شمال

جمعیت آنجا گرفتار تراکم میشود

چشمْ بسته، هرکسی بویت کند توی سرش

باغهای پر گلِ قمصر تجسم میشود

ماه را جای تو میگیرم، نمیدانم چرا

اینقدر این روزها سوءِ تفاهم میشود

دود کن اسپند را، چشم حسود از دیدنت

شورِ شور، اصلا دوتا دریاچه قم میشود

وقتِ شرعی، لطف کن از پیش مسجد رد نشو

موجبات سستی ایمان مردم میشود

وسوسه یعنی تو! شالیزار هم یعنی بهشت

بیخودی آدم دچار سیب و گندم میشود

 

جواد منفرد

۲۷ دی ۹۳ ، ۱۲:۵۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

چشمه ای خشک از این معجزه قل قل بکند

تو رسیدی که یکی شاعریاش گل بکند

چشمه ای خشک از این معجزه قل قل بکند

فوران کردن من هیچ، دماوند هم آه

روبروی تو بعید است تحمل بکند

باش در هیات آیینه و بگذار جهان

روزی از دیدن تصویر خودش هل بکند

اخمهایت خفهام می کند ای کاش یکی

گره ی بین دو ابروی تو را شل بکند

آبشاری ست نماد منِ افتاده که عشق

عظمت میدهدش هرچه تنزل بکند

خوبی اندازهی انبوه بدیهای زمان

که زمین در خودش احساس تعادل بکند

 

جواد منفرد

۲۷ دی ۹۳ ، ۱۰:۱۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰